اینجا گفتم یه چیزایی،
یه مورد دیگه از اون حالتا امروز برام تداعی شد:
یادمه اون موقعا، مرداد و شهریور حدودا، حدود ۵ و نیم، ۶ صبح، وقتی همه خواب بودن، کم انرژی و خسته و نگران، اما امیدوار، صبحونمو میخوردم، لپتابو روشن میکردم، تا مدتی که منتظر روشن شدنش بودم یه آب یخی درست میکردم و یه لیوان ازش میخوردم و یه لیوان میریختم و همراه خودم میآوردم میشستم پای لپتاب. داشتم یه بازی مینوشتم و همزمان کولر هم روشن بود و آب یخ بود و سردم بود و یه پتو رو دوشم. یه ذره دیگه هم مامانم بیدار میشد. همین حالت تقریبا امروز بهم گذشت و وحشیانه هولم داد لا لو های سه سال پیش!
درباره این سایت