دیوار



نیازهایی داریم ما انسان‌ها و یک هرمی هست به اسم هرم مازلو که طبقه‌بندی کرده این نیازها رو و ادعا می‌کنه که به ترتیب، نیازها از پایین این هرم احساس می‌شوند و با رفع هر سطح، به سطوح بالاتر می‌رسیم
می‌توانید نگاه کنید به این عکس از ویکی‌پدیای جهان‌خوار

در سطح اول هرم، نیازهای فیزیکی، منتظر ما جوانهای جویای نام و جویای کامند! نیازهایی از جمله رفع گرسنگی و تشنگی، سلامتی و در ورژن‌هایی از این هرم، نیاز به رابطه‌ی جنسی(در ورژنی دیگر، این بزرگوار را در سطح سوم می‌بینیم)
سطح بعدی به احساس امنیت و آسایش خاطر اختصاص دارد.
نیاز به دوست داشته شدن و روابط عاطفی، پس از رفع تشنگی و گرسنگی و ناامنی سراغ ما می‌آیند. (در واقع این‌که قدیمی‌ها می‌گفتند گرسنگی نکشیدی که عاشقی از یادت بره، یعنی هنر نزد ایرانیان است و بس و مازلو کلش ماس ماس و از این جور خزعبلات)
و بعد احساس نیاز به محترم شمرده شدن و شخصیت داشتن و اعتماد به‌نفس و مثلهم را می‌بینیم که آخرین مانع رسیدن به احساس نیازهایی همچون خلاقیت و حل مساله و اخلاقیات و این‌هاست.
(در ورژنی دیگر از این هرم پر ورژن، سطح بالاتری به اسم نیازهای متعالی هم دیده می‌شود)

و اما نوبت مازلو تمام شد و نوبت به آقا رضای قصه‌ی ما رسید!
احتمالا اگه پست تغییر حقیر را خوانده باشید، لازم نیست این قصه را تعریف کنم! اگر هم نخواندید هم می‌توانید به آن مراجعه کنید و سپس مجددا همین خط را بخوانید :دی

این‌که داداش رضا در کدام سطح محصور است، به خودش مربوط است.
شاید الان یک حدسهایی بزنید، و من هم میدانم چه حدسهایی‌ست! داداش رضا هم! اما زود قضاوت نکنید!

طرف نشسته بود می‌گفت: این‌که ما آخرتو نادیده می‌گیریم به خاطر اینه که دوره ازمون خیلی! اصلا ملموس نیس! اگه نتایج کارمونو می‌دیدیم همه سفت و سخت براش میجنگیدیم!


حس می‌کنم اشتباه می‌گفت!

یه مثال بزنم بعد بگم چرا؟

میری سالن بدنسازی، میبینی نتیجه‌ی همه دمبل زدن و اینا، شده یه گولاخی که داره کل دستگاهو از زمین می‌کنه و دوباره میذاره سر جاش!

با خودت می‌گی چه شاخ! منم می‌خوام مثه این شم!

یه هفته دو هفته کار می کنی بعد شل میشی


خب؟ منظورم واضحه؟

داستان ندیدنه نیست

داستان اینه که ما عجولیم

اون اشتیاقه و اون لذته رو زود می‌خوایم


بر می‌گرده به اراده


کم و زیاد داره‌ها!

ولی تهش عجولیم!

یکی اراده‌ش در حد کنترل شکمش برای رژیمه، یکی شکلات می‌بینه از جا در میره

یکی در حد درس خوندن برای کنکوره ارادش، یکی برای ۱۰ دقیقه مداوم پشت کتاب موندنم براش سخته

ولی همه‌ی اینا تقریبا (به معیت من) آستانه اراده دارن

شاید خودمونم بدمون نیاد آدم حسابی باشیم ولی اراده‌مون پایینه


همین!


من از بچگی خیلی ورزش رو دوست داشتم! شدیدا! همه‌چی رو پیگیری می‌کردم. حتی احبار ورزشی کریکت تو اون طرف هند رو!

اما بابام به زور منو از پیگیری این‌مدلی ورزش دور کرد.

مثلا یادمه یه روزی اومد و گفت از این به بعد ماکزیمم روزی اجازه داری نیم‌ساعت اخبار یا هرچیز ورزشی ببینی

من از بچگی خیلی نقاشی رو دوست داشتم و کلی هم زمان براش می‌ذاشتم.

اما بابام به زور منو از اون فضا دور کرد.

یادم میاد یه روزی جلو خودم به مامانم گفت «من هرچی به این بچه بی محلی می‌کنم، تو باز داری تشویقش می‌کنی! بابا بذار برسه به درساش!»

من از بچگی شیفته‌ی تاریخ بودم

اما بابام به زور منو از پیگیری حرفه‌ای تاریخ دور کرد

به یاد دارم یه روز مامانم می‌گفت که «بابات میگه نگرانم این بچه جای این‌که به زندگیش برسه، بقیه عمرشو تو خاک و اینا درحال باستان‌شناسی باشه»

من روانشناسی رو خیلی دوست داشتم

اما بابام به زور منو وادار به ادامه ندادن تو رشته‌ی انسانی کرد.

می‌گفت من خودم انسانی خوندم، میدونم تهش هیچی نیس، برو به زندگی واقعی برس


جالب هم هست که خیلی اوقات همون موارد رو تشویق می‌کرد که غیرحرفه‌ای پیگیری کنم، مثلا ورزش، مثلا هنر، مثلا تاریخ


بابام ترجیحش این بود که پزشک بشم اما این یه مورد رو هیچ‌وقت بهم اجبار نکرد اما شدیدا ابراز حمایت می‌کرد از طی مسیر تجربی

بابام ترجیحش بر این بود که المپیادو ول کنم و بیشتر به کنکور بپردازم ولی این یه مورد رو هیچ‌وقت بهم اجبار نکرد اما شدیدا ابراز حمایت می‌کرد از طی مسیر کنکور


بابام یه جاهای زیادی تصمیمش رو بهم دیکته کرد! جاهای زیادی هم نه!


و من از شرایط فعلیم راضیم

واقعا راضیم

و حس می‌کنم راضی‌تر از این‌که یه نوازنده یا نقاش باشم! یا یه باستان‌شناس! یا یه روانشناس(اینو مطمئن نیستم)! یا یه ورزشکار حرفه‌ای!


و خب واقعا دست بابام درد نکنه :)


و دو مقوله هستند که متفاوتند:

سناریوی اول:

- همه میگن فلانی چقدر ضعیفه! باید برم بدنسازی که کسی راجع بهم چیز بد نگه

سناریوی دوم:

- هیچکی نمیگه فلانی چقدر قویه! باید برم بدنسازی که همه راجع بهم چیز خوب بگن


اولی رو به عنوان حفظ عزت نفس / شخصیت / . بشناسم

دومی رو به عنوان نیاز به نگاه / توجه / . بشناسم


یه رفیقی رو کشف کردم اخیرا که حرفای قلنبه سلنبه زیاد میزنه، اما حرفاشو دوست دارم :)

یه جمله گفت خیلی قلقلکم داد! دوست داشتم پاشم بغلش کنم، بوسش کنم :)) اما خب این‌قدر صمیمی نبودیم مع‌الاسف (پسره ها)

گفتش: تا الان بزرگ شدم ولی دوست دارم بعد این برای اونایی که بزرگ کردن منو، کوچیک شم

خب خوب بود


سال اول دانشگاه واقعا سال سختی بود برام! نمی‌دونید چی گذشت بهم پس فقط یه گرا بدم! من از اول ترم یک تا آخرش اول یه ۱۵ کیلو وزن اضافه کردم و بعد یه ۱۰ کیلو کم کردم. بی‌ثباتی روحی و فیزیکی رو از این دریابید!

یه سری چیزا شدیدا یادآور اون ایامن برام. وقتی اون چیزا برام اتفاق میفتن، یاد اون سال میفتم و سه بویی حس می‌کنم(واقعا به معنی لغوی: بو)

فک کنم نورونای مغزم آچمز شدن =)))

از بین همه‌ی این‌چیزا یکیشون صدای محمدعلیزاده‌س تو آهنگ عشقم این روزاست. اون موقع بیست‌چهاری از گوشی بچه‌ها تو اتاق پخش می‌شد. امروز بعد دوسال اینو شنیدم و جا داشت خودمو بگیرم بزنم :) این اموجیه واقعا مناسبه :) خیلی اذیت شدم اون مدت :)  خیلییییییییییی

واقعااااا شکر که تموم شد


سال اول دانشگاه واقعا سال سختی بود برام! نمی‌دونید چی گذشت بهم پس فقط یه گرا بدم! من از اول ترم یک تا آخرش اول یه ۱۵ کیلو وزن اضافه کردم و بعد یه ۱۰ کیلو کم کردم. بی‌ثباتی روحی و فیزیکی رو از این دریابید!

یه سری چیزا شدیدا یادآور اون ایامن برام. وقتی اون چیزا برام اتفاق میفتن، یاد اون سال میفتم و یه بویی حس می‌کنم(واقعا به معنی لغوی: بو)

فک کنم نورونای مغزم آچمز شدن =)))

از بین همه‌ی این‌چیزا یکیشون صدای محمدعلیزاده‌س تو آهنگ عشقم این روزاست. اون موقع بیست‌چهاری از گوشی بچه‌ها تو اتاق پخش می‌شد. امروز بعد دوسال اینو شنیدم و جا داشت خودمو بگیرم بزنم :) این اموجیه واقعا مناسبه :) خیلی اذیت شدم اون مدت :)  خیلییییییییییی

واقعااااا شکر که تموم شد


أَمْ یَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ ۚ بَلْ جَآءَهُمْ بِالْحَقِّ وَأَکْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ کَارِهُونَ (۷۰ مومنون)

پنهان‌کاری بسا دیگه

مدتیه که قرآن نیازهای استدلالی من رو برطرف نمیکنه

حس میکنم متقن صحبت نمیکنه

آیه‌ای که بالا مطرح کردم یک مقداری. کرد منو. این حسه اسم درست درمونی نداره برای همین جاش سه‌نقطه میذارم.

میگه که: میگن (پیغمبر) خله! در حالیکه به حق به سمتشون اومده و اکثرشون نسبت به حق اکراه دارن

خب الان این استدلالش کجاست؟ خدا کجا رد میکنه جنون رو از رسولش؟ با چه استدلالی و اثباتی؟

این چیزی نیست که منو کرده. چیزی که منو. کرده یه چیز دیگه‌س.

انگار اصلا چالش خدا(اگه خدایی باشه، و این جملات لفظ خودش باشن) یه چیز دیگه‌س

انگار حرفش اینه که آقا اصلا شما دنبال استدلال نیستین که

شما صرفا به خاطر اینکه از انجام دادن حق حس خوبی ندارید، دارین رو بچه مردم برچسب خل و چل و. میزنید.

یه لحظه به خودم برگشتم و گفتم(از اینجا به بعد مکالمم با خودمه تا اطلاع ثانوی)

- خب داداش رضا، الان تو واقعا کف استدلالی الان؟ یا نسبت به حق اکراه داری؟

+ آره دیگه بدون استدلال که نمیشه، قراره کلی کار ازمون بخوادا

- حالا تو کارایی که انسانیه رو انجام بده، اونای دیگه رو که استدلال نداری براش بیخیال

+ من‌که انجام میدم وظایف انسانیمو، نسبت به حق هم اکراهی ندارم

- مطمئنی؟

دیدم که نه

الان که اینو مینویسم ترکیه داره دهن کردا رو تو سوریه آسفالت می‌کنه، امیدوارم لحظه‌ای که شما اینو میخونید تموم شده باشه این داستان

و من چند وقت پیش یه راه عملی به ذهنم رسید برای مقابله با ترکیه

که حتی خودم تنهایی از پسش بر میومدم(فرض کنید حرف گنده‌تر از دهنمه ولی نیست)

اما چون کار زمانبری بود و من درگیری تافل و اپلای و این خزعبلاتو دارم، ازش چشم‌پوشی کردم

هنوزم مطمئن نیستم کارم چقدر رواست

ولی میدونم این استدلال خواستن از قرآن(برای من حداقل) (این مدت حداقل) پوششیه برای انجام ندادن یه سری وظایف

البته این یه سری چیزا رو منتقفی نمیکنه‌ها

باید عقل باشه حین برخورد با دین

تحجرها و تعصب‌ها رو فیلتر کنیم ازش

و اگه تهش چیزی موند با محک عقل و وجدان باهاش برخورد کنیم

ولی خب، من از خودم راضی نیستم الان (البته هنوز دارم با تمام قوا توجیه می‌کنم بی‌عملیم رو)


اصلا آدم، به‌خاطر آدم بودنش یک موجود دو ساحتیه.

یک وجه آدم دلشه و تصمیمات احساسیش

و یک وجه دیگه عقلشه و تصمیمات منطقیش

اما تو یه سری مسائل خیلی مهم انگار نمی‌تونیم همزمان هر دو تا بُعد رو استفاده کنیم. دوتا مثال می‌زنی داداش؟ بله!

تو وقت گذاشتن برای بقیه، یهو بعد احساسیمون مطلقا خاموش می‌شه و می‌شیم سراسر منطق! و خب دودوتا چهارتا اجازه نمی‌ده تفقدی کنیم درویش بی‌نوا را.

مثال بعدی؟

وقتی که کسی چشممون رو می‌گیره. اونجاست که عقل خاموش میشه و میشیم احساس با خلوص صد در صد

و توی هر دوتای این مثالا که زدم ما آدم نیستیم

نه که نباشیم

کامل آدم نیستیم

نصف آدمیم!

همه‌ی حرفایی که زدم کلیشه‌ای بود ولی خب لازم دیدم بگم


روند بدین شرح است:

یک فرضی می‌کنی

طبق اون فرض خیال‌بافی می‌کنی و خیال‌بافی و خیال‌بافی

نتیجتا تلقین و تلقین و تلقین

و از خیالش، رویاش، توهمش لذت می‌بری

و بعد می‌فهمی که فرض اشتباه بوده

و حالا لحظات خوبی رو برات آرزومندم



اولا. لازم میبینم مجدد تاکید کنم: کاریز خوش دارد خیال کند رودها برای او به حرکت در می‌آیند(خب کاریزه دیگه اسکله)

ثانیا: دوستی توصیف فوق‌العاده‌ای داشت چندساعت پیش از شرایطش که خیلی قابل انطباقه، میگفت تو وضعیتیم که برم جلو باخته، وایسم سر جام هم باخته

ثالثا: از غریبه‌ای خوندم که میگفت آینده رو خیالبافی نکن، سورپرایز شی بهتر از اینه که ناامید شی

رابعا: هم کاریزم هم اسکلم هم هر حرکتی بزنم باخته، هم خیالبافم هم ناامید شدم

خامسا: که با این درد اگر در بند درمانند، در مانند

سادسا: بگیر بخواب حاجی


اینجا گفتم یه چیزایی،

یه مورد دیگه از اون حالتا امروز برام تداعی شد:

یادمه اون موقعا، مرداد و شهریور حدودا، حدود ۵ و نیم، ۶ صبح، وقتی همه خواب بودن، کم انرژی و خسته و نگران، اما امیدوار، صبحونمو می‌خوردم، لپتابو روشن می‌کردم، تا مدتی که منتظر روشن شدنش بودم یه آب یخی درست می‌کردم و یه لیوان ازش می‌خوردم و یه لیوان می‌ریختم و همراه خودم می‌آوردم می‌شستم پای لپتاب. داشتم یه بازی می‌نوشتم و همزمان کولر هم روشن بود و آب یخ بود و سردم بود و یه پتو رو دوشم. یه ذره دیگه هم مامانم بیدار میشد. همین حالت تقریبا امروز بهم گذشت و وحشیانه هولم داد لا لو های سه سال پیش!


سیر که شدم، از پنجره بیرونو نگاه کردم

مثل همین ساعتای همون روزا  کامیون شهرداری اومد، آشغالا رو جمع کردن و رفتن

اما این‌بار نترسیدم

عصبی هم نبودم

تو اتاق‌ هم بودم

گوشیم هم تو شارژ

پنیر هم مال خودم

 

یه احمق خودهمه‌چیزدان‌دان


منِ او (1)

ترسناکن اونایی که حس میکنن من آدم حسابیم، یا مثلا ویژگی خاصی دارم

چون وقتی منو بشناسن میفهمن خبری نیست

بعد مشاهداتشون نسبت به انتظاراشون میاد پایین و پایین‌تر

و باز پایین‌تر

و اونوقت با این‌که یه آدم معمولیم، خیلی توم نقص میبینن. خیلی بیشتر از اونی که تو بقیه میبینن

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Reid John راه حل سوالات it شما دانلود مقاله و پایان نامه رایگان موسسه کارآفرینی بازتاب ♥ღ تنــــهايــــي من ღ♥ صخا(صندوق خانوادگی ابرسج) You are magical like a Unicorn